اواخر اسفند بود...
هوا خیلی سرد بود...
شاید برف میومد، شایدم نه. یادم نیست!
پالتومو دورم پیچیده بودم و بدو بدو به سمت خونه میرفتم.
- آخه میدونید که، من خیلی سرماییم!-
خلاصه تو همین بدو بدوها، جلوی در خونه یه چیزی گیر کرد به پام.
نگا کردم دیدم یه سبده که یه پیرمرد کچل توش خوابیده!!
و اینگونه بود که من آقاگل رو به فرزندی قبول کردم!! :)))))
خب من تا حالا واسه کسی پست تولد ننوشته بودم... اما بالاخره مادرخونده بودن یه وظایفی هم داره دیگه!!!! هر چند قدرتو ندونن!! :دی
تولدت مبارک پسرم! ^__^
+ بسه یا بیشتر سوپرازت کنم؟!! :)
برچسب : نویسنده : 6gandomru7 بازدید : 153